“هوالمحبوب”
روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و صدای مکالمه ی آن دو شده بود موزیکِ گوش
خراشِ عصرانه ام . . .
کتاب به دست سعی میکردم حواسم را معطوف کنم به جملاتی که مقابل چشمانم صف
کشیده بود . ولی مگر صدای بلندشان اجازه می داد !
کتاب را بستم و همانطور چهارزانو روی صندلی با عینک گرد قیافه ام در هم رفت .
دست زیر چانه گذاشتم و گوش دادم .
گوش به سازی ناکوک . . .
مرد بلند و بی اعصاب :
- شماره را بگو . زود باش
زن با صدای خش دار و خسته ، آرام :
- شماره کی ؟ سحر ؟
مرد عجول :
- آره دیگه زودباش .
زن با همان ارامش :
- . . . . . . . 0912
مرد کلافه و عصبی:
- دستتو از دهنت در بیار ، خسته ام کردی !!!
صدای پسربچه :
- بابا بابا ببین . . .
مرد :
- قناری چرا اینجا نیست .
زن :
-گربه ها می خورنش /
مرد با تندی تهدید میکند:
- بیخود کردن ! میارم میذارم اینجا ببینم چه غلطی میتونن بکنن ! بهشون نشون میدم !!!
دستم را از زیر چانه بر میدارم ، سعی میکنم نفرت را در صورتم نشان ندهم . صدایشان
کم کم از حیاط پشتی کم رنگ میشود .
کتاب را دوباره باز میکنم عینکم را جابه جا میکنم . سعی میکنم به آن شخصیت مرد
منفور فکر نکنم .
پ.ن: هیچوقت بلند حرف زدن در محیطی باز را دوست نداشتم و ندارم !
بعضیا فکر می کنن صداشون قشنگه همه جا داد می زنن و با هم حرف می زنن….