“هوالمحبوب”
شروع صبحم همراه با خواندن متنی بود که علامت سوال بزرگی روی سرم گذاشت. زنی که
به دست همسرش ضرب و شتم شده، بیماری افسردگیش از سمتِ مرد زندگیش به روانی
بودن تلقی شده و… خانم بعد از این دعوا با پلیس تماس گرفته و پلیس رفتار مناسبی
نداشته! در هر حال با تلاش خودش شکایت از همسرش را ثبت کرده.
دارم به این فکر می کنم چرا!!!
چرا ما زنها با وجود دیدن این رفتار جدا نمی شیم از زندگی؟! ما با خودمون چیکار کردیم.
زندگی که با این خشونت همراه باشه بقاش چه نتیجه ای برای فرزندهای خانواده داره؟!
که ما نقش مادری را پررنگ می کنیم و نمیگذریم ازش.
عجیبه واقعا! توی مکالمات گفته بود که من افسرده م نه روانی، زندگی با تو منُ افسرده کرد!
خب تو می دونی این بیماری ناشی از چیه، چرا موندی؟ چرا هستی؟ چرا این زندگی اشتباه را
ادامه میدی..
+ لعنت به فرهنگمون. لعنت به جملات و افکاری که فردیت را از ما خانم ها گرفته. گاهی با دیدن
همچین چیزهایی دلم می خواد بایستم و برای فمنیست ها کف بزنم و بگم دمتون گرم!
++ قداست مادری را زیر سوال نمی برم، اما قداستی که قرار باشه من خودم را بالکل فراموش
کنم و زندگی را فقط در موجودی ببینم که چند صباح بعد از بزرگ شدنش بعید نیست حتی اون
نیم نگاهش را هم ازم دریغ کنه، نمی خوام.