“هوالمحبوب”
نمی دونم چه اصراری بود به زدن حرف هایی که تُفِ سربالاست. با این حال با فکر اینکه میشه
جلوی یه اسیب هایی را گرفت زبان باز کردم. شاید هم صحبت های استاد محرک ضمیر
ناخودآگاهم بود. در هر حال دردی دوا نشد. فقط الان یک سکون مغزی دارم. یعنی مغزم
دیگه جملات و کلمات ذخیره شده و پِلی شده را دنبال نمی کنه. از طرفی هم احساس می کنم
همون تکه حرمت های باقی مانده هم از روی دیوار ریخت. گاهی هم به این نتیجه می رسم
که با زدنشون بیشتر خودم را تحقیر و کوچک کردم. نمی دانم! واقعا ایستادم روی جاده ای که
مسیرش برام مبهمه و جز اینکه دنباله ش را بگیرم و طی کنم راه دیگه ای ندارم.
شاید بهتر باشه فارغ از همه ی چهارچوب هایی که دارم رها کنم. یا اصلا صرف نظر کنم از همه
چیز حتی حق خودم.