“هوالحبیب”
در حین حاضر شدن صدایشان را از دور می شنیدم :
- کمی از آن مغزها بردار و با خودت ببر .
صدای بلندِ من:
- چـــشم بر میدارم .
صدا در حال نزدیک شدن :
- از این گردالی ها هم کمی بردار .
بعد در حین گفتنِ تذکرها ، دیدم تند تند درهای کابینت را باز میکند مغزهای بادام
را در کیسه مخصوص میریزد می رسد به گردالی ها که می گویم :
- دیر شد ، الان می ایند دنبالتان من خودم جمع میکنم مادرمن شما برید آماده شید.
یک نگاه عمیق به صورتم کردند با یک لحن متفکرانه فرمودند :
- من بچه ام را خوب میشناسم !!!!!!
با جمله آخر با خاک یکسان و به دنبال افقی -برای محو شدن- از محیط متواری
شدم .
مادر است دیگر ! تنبل ها را خوب شناسایی می کند .
خدا همه مادرا رو حفظ کنه