“هوالمحبوب”
روزِ قبل مادربزرگ را دیدم ، شنیده بودم که دخترخاله اش چند روز قبل فوت شدند .
با تعجب مدام فکر میکردم مگر دخترخاله داشتند !!! خلاصه اینکه کنارش نشسته بودم و
با لبخند از من سوال میپرسید ، یاد دخترخاله مرحومش افتادم گفتم یک تسلیتی بگویم
نمیدانم چرا خنده ام گرفت شاید بیشتر به خاطر خاطره مرگ پسرخاله اش بود ،
با لبخند و خنده گفتم شنیدم دخترخاله اتون به رحمت خدا
رفتن ، خدابیامرزتشون . . . لبخند میزند میگوید زنده باشی .
بعد با تعجب میپرسم : شما کی دخترخاله دار شدی چرا ما اصلا ندیده ایم اش. . .
میگوید : ناتنی بود !!! میپرسم : نسبتی با آن پسرخاله اتان داشتند ؟!
جواب میدهد : خواهر ناتنی او می شد .
این مکالمات مرا یاد مرگ همان پسرخاله مرحوم انداخت .
مادربزرگ جانم در دار دنیا یک پسرخاله داشت که حقیقتا ما همچنان شک داریم که
پسرِ پسرخاله اش بود و یا اصلا نسبتی داشت !!!!!؟؟؟؟
خیلی برایش عزیز بود مثل برادر نداشته اش .
این بنده خدا چند روزی سخت بیمار شد و بعد به رحمت خدا رفت .
روزی که خبر مرگش را به ما دادند فقط ما نوه ها یعنی من و خواهر در خانه حضور داشتیم
نمیدانستیم چطور بگوییم تا عکس العملش شدید نباشد به هرحال حُب زیادی نسبت
به او داشت .
خوب به یاد دارم مادر بزرگ از راهرو وارد سالن شد و داشت به طرف اتاقش میرفت
که خواهر صدایش کرد و گفت آماده شود برود پیش پسرخاله اش مثل اینکه حالش
خیلی بد شده .
مادربزرگ این را شنید و گفت باشه ، رفت داخل اتاقش و ما هم با خیال راحت مشغول
کارهای خودمان بودیم که از اتاق بیرون آمد . با تعجب نگاهش کردیم .
مادربزرگ لباس سرتاپا سیاه پوشیده بود !!! کاملا خونسرد و ریلکس همانجا نشست و
گفت : فوت شده دیگه!!!!
بعد هم کاملا خنثی منتظر شد تا عموجان بیاید دنبالش و ببرتش . . .
از اینکه انقدر خوب مرگ را میپذیرد و با رفتن عزيزانش کنار می آید لذت میبرم.