“هوالمحبوب”
چند وقت پیش افتاده بود توو دورِ گیر دادن. به نخ آویزون شده لباسم هم گیر می داد.
جوری که به دقیقه نرسیده از کنارش بلند شدم و به اندازه ای که می شد فاصله گرفتم ازش.
فقط ترسیدم وسط این گیرهای بی مورد بتوپم بهش و خدایی نکرده بی احترامی کنم.
دیروز که همه ی نوه ها جمع بودن و من نبودم. از بس به جونشون غر زده بود که چرا
من نیستم زنگ زدن بهمُ مجابم کردن که برم. اون هم ساعت هشت و نیم شب.
اسنپ گرفتم و رفتم …
وقتی دیدتم چشم هاش برق افتاد. از اون برق های ذوقی که دوست دارم. دخترعموها
همه گفتن خوب شد اومدی از بدو ورود تا همین الان هی می گفت جای ماری خالی…
اینارو گفتم که بگم توو دوست داشتنه که کدورت پیش میاد. وگرنه اونی که دوستت
نداره تکلیف ش باهات کاملا روشنه…
+ بغضتو دارم لعنتی. توی دلم همین الان بغضتو دارم. ازت بدم میاد که انقدر خودخواهی
که انقدر نفهمی. که انقدر…
دلم می خواد حتی فکرو یادتو تو مغزم بکشم از بس که نمیذاری زندگیمو بکنم.
لعنت به من که انقدر حماقت می کنم.
++ پیج اینستا رو غیرفعال کردم. بی دلیل. حوصله نداشتم. معلوم هم نیست کی برگردم
هرچند فکر نکنم بود و نبودم تفاوتی داشته باشه!
یکی میگفت
قهر نشونه دوستیه
وگرنه ادم با دشمنش که قهر نمیکنه