“هوالمحبوب”
رفته بودم کتاب بخرم ، طبقه بالا بودم و بین قفسه ها گرم .
بعد از اینکه کتاب مورد نظر را پیدا کردم آمدم حساب کنم . دوستِ جناب فروشنده
رفته بودند روی منبر .
تا من به میز رسیدم پسرک با آن موهای فرفری و عینک بزرگ روی صورت - از همین
قبیل تیپ های امروزی- سریع پرسید راستی فلان کتاب را آوردی ؟
فروشنده هم گفت بله برو روی قفسه ی فلان است .
رفت و سریع آمد و با یک پرستیژ خاص پرسید :
برای طبقه ی بالا کافی تِیبِل نمیذاری ؟!
فروشنده که مشغول کتابهای من بود گفت : چی هست !
کمی مکث کرد قشنگ احساس ضایع شدنش را درک کردم گفت : میزِ کافه دیگه . . .
تنها بودم ، خیلی خودمو کنترل کردم که نخندم ! خب برادر من مجبوری ، بگو میز کافه
به دهنت می چرخه با لهجه غلیظ بگی کافی تیــــبــــل نمیتونی بگی میزِ کافه !
رومو کردم اونور و خودمو مشغول دیدن نشون دادم و تا دلم خواست ریز خندیدم .
فقط امیدوارم دوربین های لعنتی آبرومو نبرن !