“هوالشافی”
در ظهرِ پاییزی میانِ آتش بسِ بدن نشسته ام !
دقایقی پیش را مرور میکنم که از درد به خود میپیچیدم ، در آخر هم به خاطر همین درد
مجبور شدم سخنرانی را از طرف خودم کنسل کنم!حالا با خوردن سه مسکن آرام گرفته است.
ناراحتم از اتفاقی که افتاد ، این دومین بار بود که بخاطر کسالت سخنرانیم را کنسل
می کردم !
و دلخورم از اینکه بی مسئولیت شناخته بشم ! اما چه کنم ؟!
چاره ای غیر از این نداشتم .
+دایرکت پیام داده چرا پستهای وبلاگت را در اینستا نمیذاری ؟!
تصور کن جانم میان آنهمه دوست و آشنا همچین کاری کنم !
+سرِ لَیالی داد زده که فلانی چرا اینطوری میکنه یعنی چی نمیتونه سخنرانی کنه
سِریِ قبل هم گفت خوب نیستم این رفتارا یعنی چی !
ببخش جانم نمیتوانم به بدنم بگویم : امروز آرام باش سخنرانی دارم !
ما آدمها که محبت می بینیم دور نمی شویم ، گم می شویم، گم… ! و خیال می کنیم همه جا به یک اندازه محبت می کنند.
لحظهای نمی نشینیم بگوییم به خودمان شاید کسیجایی دیگر نباشد یا اگر باشد خالضانه نباشد. قانع نیستیم بانو … نیستیم …
_______
پاسخ قلم :
:(