“هوالمحبوب”
خیلی دلم می خواست لمس ت کنم. توی دست بگیرم و نوازشت بدم. ولی این دلخواسته
مساویه با دو روز گشنگی دادن بهت. باید دو روز گشنه بذارمت و بعد غذات رو توی دستم
بریزم تا مجبور باشی بیای توی دستم. می فهمی مجبور! برای چند دونه که چینه دانت را پر
کنه و زنده بمونی مجبور باشی دستی که ازش می ترسیدی را قبول کنی. مگه من کی هستم
که رزق تو رو دو روز ببندم تا که فقط به لمس و توی دست گرفتن ت رسیده باشم.
راستش اجبار و زجر برای دوست شدنِ تو برای من چیزی جز غم برای خودم نداره. راضی َم
هر روز روی نوک پا راه برم ولی تو رو اینطور بندِ خودم نکنم.
راستش احساس تنها چیزیه که اجبار دَرِش معنا نداره. من از اینکه خودم را به اجبار تحمیل
کنم متنفرم و حتی اگه طرف مقابلم توی کوچولو باشی…