“هوالمحبیب”
می نشستم رویِ نیمکتی، مقابلت!
در همان هیاهوی زمزمه وارِ کافه در عُمقِ چشمانت، به دنبالِ
جواب های گمشده ام، غرق می شدم…
و بعد در همان سکوتِ چند دقیقه ای بدون خداحافظی کیفم
را برمیداشتم و مسیر خروج را می گرفتم و می رفتم…
آنوقت بی حساب می شدیم خدا!
بی حسابِ بی حساب…