“هوالمحجوب”
کشیده شدم به همان طرف ، خیره ، چشم به چشم .
نگاه پشتِ نگاه .
سردرگمی را خوب حس میکردم مثل اینکه چیزی را گم کرده باشم .
دوست پشت سرم در چند قدم آنور تر ایستاده بود ، فقط من هستم که در پسِ دغدغه هایی
که هیچ کدامشان توجیهِ بر تارک الدنیا شدن نیست غرق شده ام .
برایش تکراری بود ، من اما با چه ذوقی نگاه میکردم .
انتهای تمامِ آن ذوق ها دست بردن در روسری و درست کردن چادر بر سر بود .
خوب می دانم هروقت حس سردگمی دارم مشغول چیزی میشوم اینبار هم تاوان فرار از این
تشویش را چادر و روسری کشیدند .
و نهایت آن تشویش رسید به تکه عکسی که - لحظه دست به روسری چادر شدن-
به دستِ دوست از پشت سر ثبت شد . . .