“هوالمحبوب”
عِطرِ گوشتِ تفت داده شده کُلِ خانه را میگرفت . همیشه بعد از پیچیدن بوی خوش طعم
یک خداحافظی و تذکرِ “مراقب غذا باشید” تنگَش می چسبید و بعد خانه خالی از مادر
میشد .
هر دو در انتهای اتاق ، می نشستند و حرفهای نقل و نباتشان را برای هم روی داییره
می ریختند . حرف پشتِ حرف .
خنده و ریسه قاطیِ دنیای دخترانه اشان میشد . برق شیطنت درونِ چشم هایشان بازی
میکرد .
همیشه در حالِ غرق شدن در حرفها می شدند که بو به کمکشان می آمد ، بوی
سوختگی چشم هایشان گرد میشد و با گفتن کلمه ی : سوخت !
می دویدند به سمتِ آشپزخانه . با دیدن گوشت و پیاز چزغاله شده سریع دست به
کار میشدند .
یکی تند تند پیاز خرد میکرد و دیگری گوشت از فریزر جدا میکرد . یکی گوشت و پیاز
را در روغن تفت میداد و دیگری قابلمه ی سوخته را میسابید تا اثار سوختگی اش از
بین برود .گوشتهای سوخته هم که طبق معمول خوراکِ گربه ی همیشه پِلاسِ حیاط
می شدند. اینکارها پایه ی ثابتِ خلوت کردنِ دو دخترخاله بود .
آنقدر گوشت و پیاز به دستِ آنها سوخته بود که در هنگام مواجهه با آن خوب میدانستند
بایددر آن لحظه بحرانی چه کار کنند و وظیفه اشان در آن لحظه چیست .
هچوقت هم مادرِ خانه نفهمید بعد از او چند خورشت به دستِ دخترانِ مثلا مراقب
به فنا رفت . . .
****
به بی حواسیت شک ندارم فاطیما ، به اینکه هیچوقت در خاطرات زندگی نمیکنی
به اینکه همیشه خدا غرق در خودت هستی پس با این تفاسیر قطعا باید یادآوریت
کنم تا آن روزها دوباره برایت تداعی شوند .
اما این را بدان با گذشتِ اینهمه سال هنوز که هنوز است بوی گوشتِ تفت داده و
قابلمه ی ته گرفته من را به همان لحظات پر شورِ نوجوانی که بخشی از آن در خانه
شما می گذشت پرت می کند .