“هوالمحبوب”
ایستاده روی یک بلندی ، نسیم خنک می وزید و صورتم را نوازش میداد .
زُل زده بودم به گروه پرنده هایی که در آسمان نمایشِ آزادی میدادند و
بال و پرشان را به رُخ میکشیدند .
لذت در تمام وجودم رسوخ کرده بود و ذوق در قلبم به تپش افتاده بود .
و آرامشم ، دو چندان . . .
در همین ثانیه ها دیدم که گروه پرندگان به سمتِ من پرواز میکنند
کمی به پایین مایل شدند و ناگهان شتاب گرفتند ،آمدند بالا به طرف من و تا به من
رسیدند من را مانعی دیدند و با سرعت از اطرافم گذشتند .
سمتِ چپم و راست و بالا . . .
بادی که از سرعت بال زدنشان ایجاد میشد به بدنم خوردو من در آن لحظه
با لذت فقط خندیدم ! شاید کسی تا بحال در وسطِ گروهی از پرندگانی که پرواز میکنند
نایستاده باشد . در آن لحظه همه چیز برایم اسلوموشن شد و ثانیه به سختی گذشت .
مثل تمامِ زمان هایی که هیجان زده میشوم قهقه میزدم .
این زیباترین تجربه وجودم در کنار پرندگان بود . . .
پرندگان دوستداشتنی :)
پ.ن: وقتی این تجربه را با لذت برای بقیه تعریف میکنم ، همه با حالتی خاص
میگویند آره بخند، اگر میخوردند به تو چش و چالت را در می آوردند چه میشد !
چقدر نگاه ها فرق دارد !!!