“هوالمحبوب"
شنیده بودم با دوستِ چندساله اش به اختلاف افتاده دلم
نیامد بدونِ دخالت بگذرم. . . زنگ زدم حالِ حسام الدین
را پرسیدم حرف را کشاندم نتوانستم خوب حرف بزنم و به
عبارتی نصيحتش کنم! آخر تمام این حرفها کشیده شد به
سمتِ نگرانی ام نسبت به مادر و این غم های تازه بیدار
شده!
فقط گفتم دلیل اختلافتان کاملا بچگانه است! کاش تماس
اش را بی پاسخ نمی گذاشتی بجای اینکه سکوت کنی
ناراحتی ات را میگفتی صد البته او هم مشکلاتی دارد که تو
خبر نداری. . .
همین فقط همین را گفتم!!!
بعد هم مادر را وسط کشیدم و گفت که به هر حال سن بالا
می رود بخاطر ان است!!!!
انگار که مادر چندسال دارد!
يادم رفته بود با کسی حرف ميزدم که وقتی سه سال با پدر
سرسنگین شده بود تنها به سلام و خداحافظ اکتفا می کرد
در مقابل حرف ما که گفتیم به این فکر کن که یکروز از این
رفتارت پشیمان میشوی گفت: همه یک روز میمیرند!!!!
یعنی اگر پدر هم نباشد عذاب وجدان نخواهد گرفت!
انگار نه انگار در مورد پدرش حرف میزد. . .
این همه فاصله میان من و تو دارد عذابم میدهد!
اینکه حتی برای تماس با تو حال و احوال پرسیدنت مردد
می شوم! اینکه اصلا دلتنگت نمی شوم عذابم می دهد!
چرا من نسبت به تو حس خواهرانه ندارم. . .
چرا وقتی تلاش میکنم خودم را نزدیک کنم به تو نمی توانم
لایه ای است که انگار مرز شده میان من و تو.. .
فقط می شود گفت: دل از این سنگ شدن می ترسد. . .