“هوالمحبوب”
فکرش را بکن ؛
ساعت کلاس منطق باشد و روی میزت
- مقابل استادمنطقت که درس را با الفاظ خاص منطق توضیح میدهد -
نشسته باشی و کرور کرور موج منطق را در مغزت بگنجانی و بعد ؛
بدون آنکه بدانی چه می کنی دفتر جزوه ات را باز کنی بنویسی :
” - تنها در پاییز است که آسمان بدون هیچ ترس و واهمه ای بغض می کند و می گریَد
پاییز برایم تداعی تو را دارد. . . !!!”
بعد چشم باز کنی و به خود بیایی ! نغمه عشق و احساس سر داده ای . . .
عجب! در میان قاضی و ملق بازی ، همین چند دقیقه پیش منطق را با دو دست
در مغزت حول میدادی تا وارد شود و حالا احساس مقابل منطقت ایستاده بود !
منطق و احساس در یک جا !؟ با هم ، کنار هم ! شاید هم در آغوش هم در مغزت !
زمانه تغییر کرده است ؟! یا من متحول شده ام !!!