“هوالمحجوب”
شب که میشد زمان خواب حرف میزدیم :
من به فکر این بودم فردا چه بازی بکنیم .
او به فکر اینکه چه کسی خانه اشان را مرتب میکند .
من به این فکر بودم که فردا کدام پارک برویم.
او به این فکر که حیاط خانه اشان را چه کسی جارو میکند .
من به این فکر که فردا چه خوراکی بخریم .
او به این فکر که حالا وقتی خانه اشان نیست چه کسی در خانه غذا درست میکند!
هر دو ده سالمان بود . . .