“هوالمحجوب”
کنار راهروی نارنجی رنگ ایستاده و خیره شده بودم به تابلوی بزرگِ ccu زیر لب زمزمه کردم:
چه رنگِ بیماری! انگار که یادم رفته باشد آنجا بیمارستان است و من منتظرم تا نوبت ملاقاتم
برسد. نگهبان روی صندلی اش لم داده، هرکس که داخل می شود بعد از خروج چشم هایش
سرخ است. حق هم دارند، سال جدید و عزیزِ بیمار…
از جمعیت مقابل درب خودم را بزور به داخل می رسانم. لبخند می زنم، در آغوش می کشم اش.
اول کمی غمگین نشان می دهد بعد با خنده ی من، می خندد: الکی الکی آمدم ccu!می خندم.
در آن چند دقیقه تخت خالیِ بیمارِ بغل دستی را نگاه می کنم. همان تختی که چند ساعتِ پیش
از تنِ بی جانِ خانم جوانی تهی شده بود.
می گفت قبل از رفتنش کلی باهم گپو گفت کردند و بعد پرستار از او خواسته بود که تکانش بدهد
و بعدتر، ماساژ و شوک … و بعدترش هم خدانگهدار دنیا!!!
می بینی!؟ او رفته است… اما بخش پابرجاست. حتی همان کسی که چندساعتِ قبل از مرگ، گپ
و گفت داشت هم با زبان عادی از رفتنش تعریف کرد!
پرستارها همان ها که موقع رفتنش به تکاپو افتاده بودند همه در حال بگو بخند بودند. بیمار کناری
مردی که تازه از آنژیو آمده بود هم دیگر ترس از مرگ را فراموش کرده بود. همه چیز روال عادی
خودش را داشت. زندگی، بیماری، غصه، شادی، خستگی، سرزندگی و همه و همه!
برای چه چیزی حرص می زنیم!؟
نمی دانم!
واقعا، نمی دانم!