“هوالمحبوب”
میهمان ناخوانده چند دقیقه پیش بلاخره عزم رفتن کرد
هرچقدر اصرار کردم برای شام بماند گوش نداد . . .
رفت ، اما رفتن او مصادف با دلگرفتگی من شد !
برای اینکه شاداب بشوم ناخن هایم را رنگ کردم . . .
تاثیری نداشت ، تصویر زمینه گوشی ام را عکس کسی گذاشته ام که
با هربار دیدنش غم عالم بر سینه ام میریزند ! خودآزارم انگار . . .
باید شروع کنم به منطق خوانی تا دوباره شب امتحانی نشوم
البته منطق را می توانم جمع و جورش کنم ولی خب احتیاط شرط عقل است.
توصیه : با افرادی که در بازی های فکری کند هستند اصلا وارد بازی نشوید
جانم بالا آمدتا شطرنج تمام شود !!! یعنی انقدر کُند ، انقدر . . .
آخر گفتم فاطیما جان من حاضرم همین الان باختم را جار بزنم فقط این بازی را
تمام کن !!!
پ.ن: می گویم دیدی جناب سلیم به رحمت خدا رفت ، گفت : آره همین که رفت سرما
را آورد یخ کردیم !!!!
خنده ام گرفت : چه ربطی به مرگ اون مرحوم دارد ؟!!
- چرا دیگه !!! ندیدی چقدر سرد شد .
من خندیدم : تو هنوز هم یک خرافاتی هستی ، به نظر من تو با یک آدم بی سواد
هیچ فرقی نداری . . .
گفت :خب دیگه ، من به این چیزها اعتقاد دارم . . . !!!