“هوالمحبوب”
یک وقت هایی هم هست، دلت می خواد زمان کش بیاد. انقدر کش بیاد که تموم نشه
مثل امید داشتن به یک شخص که تا وقتی هست دلت قرصه!
آخرین سحر، درست مثل آخرین شبِ اعتکاف دلم می خواست تمام نشه. دلم می خواست
این درهایی که بازن بسته نشن. دلم می خواست تافت می زدم تو اون حالت می موندم!
نمی دونم، کلمات از گفتن احساسِ تمام شدن یک حس خوب واقعا عاجز هستن.
من به اندازه ای که باید از این ماه مبارک استفاده نکردم. از این بابت فوق العاده متاسفم
بیش از اندازه متاسف. اما باز هم نفس کشیدن در این ماه را غنیمت می دونستم. حضور
خدا را بیشتر حس می کردم.
چه میشه کرد؟! نه میشه زمان را متوقف کرد و نه میشه گفت کل دوازده ماه سال این ماه
باشه…
+ آدم دلش می خواد مثل کسی که عزیزش را از دست داده زار بزنه! شیون کنه ناله کنه…
++ افطار آخر دعا کنیم همو… دعا کنیم همانی باشیم که می خواد. نه بیشتر نه کم تر!