“هوالمحبوب”
فکر کنم مرحله ی اول پذیرفتن، انکار کردنه! لااقل برای من اینطوره.. درست وقتی که
با هزار نرمی بهم گفت:” ریز شدی توش و نمی خوای ازش دست بکشی”
جمله ش تموم نشده بهش گفتم: نه! چرا اینطور فکر می کنی؟!
منظورش را خوب متوجه شده بودم. بین حرف ها چهارتا غر آبدار زده بودم و با چندتا
“خیلی رفتارش اذیتم می کنه” نشون داده بودم تا چه اندازه پیشروی کردم.
از اون نگاه هایی که بی اندازه ازش متنفرم و تا عمق وجود آدم رسوخ می کنه، بهم کرد!
این طرز نگاه از هزارتا حرف پدر و مادر دار هم برام سنگین تره. ته تهِ فرکانس این نگاه ها
یه ” از همه چی خبر دارم” خاصی هست که راه فرار را ازت میگیره.
ترجیحا بحث را عوض کردم. اونم خوب می دونست اگه ساعت ها بشینه و حرف بزنه با
مغلطه و سفسطه جوری بحث را بی نتیجه ادامه می دادم تا خودش خسته بشه و بساط
صحبت را جمع کنه.
هرچند که اون نگاه کار خودش را کرده بود.وقتی رفت روی مبل نشستم تا چند صفحه ای
کتاب بخونم اما ذهنم به پهنای همان جمله ش رژه می رفت و تمرکزی نداشت.
راست می گفت! چندماهی هست که همه چیز از دستم در رفته و سازش را کنار گذاشته
و روی تمام رفتارهایی که دوست نداشتم ذره بین گذاشته بودم. هرچند که هیچوقت به
خودم اجازه آسیب یا انعکاس رفتاری که باب میل ندارم را نمیدهم. اما برای من حتی آن
یک ذره بدجنسی و احساس بدِ ته قلب هم جرم به حساب می آمد. ترسیدم! پرونده های
قلبم را یکی یکی باز کردم وبا تعجب به این رسیدم که؛ کی و کجا تا این اندازه منفی شده
بودم.
نیاز بود به این تذکر. به این تشر. به اینکه حواسم را جمع کنم تا سیاه نشه. تا لک نشه
این دل.
+ خوب میشناسی منُ!