“هوالمحبوب”
یک بار فقط یک بار تصمیم گرفتم بیست برای من باشد. دقیقا یادم هست ساعت حدود
یازده و نیم شب بود. همه خواب بودند. خانواده ی سحر خیز من هیچوقت زمان خوابشان
از ساعت دوازده تحطی نکرد. البته همین دوازده هم باهزار فاکتورگیری و سبیل گرو گذاشتن
بود. باید حتما یک اتفاق بزرگی میفتاد تا عقربه ساعت روی دوازده باشد و اعضا درحال
خواب رفتن.. با همین فکر که باید بیست برای من باشد نیم خیز شدم. به یک باره با خودم
گفتم تو که دو ساعت می خوانی و نمره ب میاوری خب به چهار ساعت برسان و الف ش کن!
لامپ کم نور را روشن کردم. شروع کردم به خواندن. خواندن جملات و کلماتی که از بس
تکرار شده بود و توی مغزم غرغره کرده بودم، ندیده خودم بلند می خواندمشان. اما باز با این
حال بخاطر همان بیست لاکرداری که نیمه شب قبل خواب روی سلول های مغزم رژه رفت.
از اول، اولِ اول شروع کردم واو به واو تکرار کردن و خواندن. آنقدر خواندم و کتاب را جویدم
که مطمئن شدم برای فردا چیزی کم و کاست نیست. همان سال برای همان چند درسی که به
هم مرتبط بودند المپیاد پذیرفته شدم.چندتا المپیاد تنگِ این بیستِ لعنتی چسبیده شدو بزور
به پاچه مبارکمان فرو کردند. این اولین و آخرین باری بود که من له له نمره را زدم. بی دلیل.
بدون چشم داشت به تشویق. و کاملا همینطوری… آخرین باری هم که پا در محافل المپیاد
گذاشتم پیش دانشگاهی بودم و برای ادبیات بود. هیچوقت هم دنبال نتیجه ی این المپیادها
نرفتم کلا مدارس ما اعتقاد داشتن هرچه پیروزی و هدیه داده شد و گرفته شد برای خودشان
است نه ما!
خلاصه اینکه این روزها درگیر نمره هستم. آنقدر درگیر که گاهی به این فکر می کنم خب! اگر
مثلا فلان درس با فلان نمره پاس شود چه اتفاقی می افتد. کدام زحمت هدر می رود؟!
چه کسی ضرر می کند؟! بعد با همین فکر و خیال کله م را فرو می کنم در کتاب و بعد! آن
خوی لعنتی. همانی که هیچوقت دل ش نخواست در این یک مورد برترین ها برایش رقم
بخورد. کله را پرت کرد بیرون و زمزمه کنان حالی َم کرد که یواش! خودت باش…
به همین راحتی. به همین راحتی با همین توجیهات بذر آرامش و آسایش خیال لعنتی را
در دلم می کارد. آدم ها هیچوقت نمی توانند از چیزی که برایشان نهادینه شده فرار کنند.
نه تنها جسمم انگار دیگر روحم هم راضی نیست خودش را برای درس به سختی بیاندازد!