“هوالمحبوب”
دیروز وقتِ خواندن، به خودم وعده می دادم: ماری اگه تا فلان ساعت بکوب بخوانی
اجازه داری بنویسی.
راستش بکوب نخواندم و نتیجه ش شد پر زدن و رفتن تمام سوژه های فکری که در
هر خط کتاب به من هجوم میاوردن. سوژه هایی که یقین داشتم با نوشتن شان ته
ته قلبم یک سبکی احساس و لذت عمیق نصیب می شد!
+ این روزها دچار فراموشی های عجیبی شدم! آنقدر عجیب که حتی در چینش کلمات
وقت حرف زدن هم کم میاورم. حتی امروز وسط نطق هایم به خواهر یک کلمه ی ساده
را تبدیل کردم به یک کلمه ی عجیب و غریب. حتی کلمه ی دیگری را به جای کلمه ای
که منظورم بود و اصلا با آن هم سنخیتی نداشت ادا کردم!
++ آدم از خود مرگ هیچوقت نمی ترسه! از بعد مرگ می ترسه… دقیقا از اتفاقات بعد
مرگ…