“هوالمحبوب"
و من دلتنگت میشدم از دور دست ها. . .
قلبم بی قرار ميشد و تاب نمی آورد، صدایم پر از غم ميشد
نگاهم موجِ مبهمی به خود می گرفت!
و دلم ، و دلم چون سیر و سرکه بهم میجوشید.. .
اینگونه بود که حس کردم من برای خودم نیستم و نخواهم شد!
پ.ن: اولین ساليست که صدای مناجات معتکفین در دلم زلزله به
راه انداخت، تازه فهمیدم چقدر دلم لک زده برای این باتو بودن ها!