“هوالمحجوب”
وسط صحبت ها یه جوری بود. فهمیدم حال نداره. بهش گفتم: چرا بی حالی؟!
مکث کرد.. بعد از کلی مکث نوشت:
- دیروز بخش کرونایی ها شیفت بودم، یه دختره بود 25 ساله… حالش خیلی بد
بود.
دوباره مکث.
- نمی دونم الان مرده یا هنوز زنده س.
پرسیدم نگران اونی؟!
دوباره مکث.
- نه خواستم بگم خیلی مراقب خودتون باشید!
چند شب بعد از این گفت و گو، یهو بی مقدمه. وسط حرفها گفت: اون دختره مرد!
***
می دونی؟! فرم ما توو دل رحمی تنظیم شده، بلدش نیستیم بی تفاوت باشیم. می فهمم
که فکر اون دختر توی ذهن ش بوده. می شناسمش. می دونم هربار که میاد خونه فشار
و فکر مریض ها توی سرش می چرخه. می دونم الان گل های چادر نمازش هر چند روز یکبار
با چشم هاش آب یاری میشن. می دونم فکر مریض ها یک طرف، نگران ما بودن هم یه
طرف دیگه..
می دونم الان داره له میشه. ولی کو دستهایی که بشه باهاش کمک کرد؟! کجاست دلی که
بشه باهاش دلداری داد!؟ بد زمانه ای شده. حتی کلمات هم نمی تونن بار سنگینی این دنیارو
از روی دوش آدم ها بردارن.