“هوالشافی”
مقابل آینه ایستاده ام و به چشمان گود افتاده ام خیره می شوم. ناگهان انگار که به یاد آورده ام
چه شبی را گذرانده ام قلبم شروع به تپش می کند… دست می گذارم روی شکمم آرام است انگار.
کمی راه می روم، آهسته! کمرم هنوز درد های ریز را بر دوش دارد. دوباره دراز می کشم.
دلم نمی خواهد شبِ قبل یادآوری ام شود. شبِ قبلی که برای اولینبار در این مدت می خواستم از
درد گریه کنم. نه می توانستم بشينم نه دراز بکشم و نه راه بروم.
می ایستادم به ثانیه نکشیده می نشستم و دوباره دراز می کشیدم. مثل بی قرار ها اينور و آنور
می شدم. قرص طبق معمول افاقه ام نمی کرد. دلم به معنای واقعی برای وضعیتم زار بود. تاآنجا
که می خواست گوله گوله اشک برای آن حالم بریزد.
تمام صورتم در هم رفته بود و از ترس اینکه بخاطر این درد راهی بیمارستانم کنند صدایم را در
نمی آوردم. آخر مثلا بروم بیمارستان چه بگویم!؟ جز اینکه یک مسکن قوی تر تجویزم کنند و
راهی خانه کنند کار دیگری ازدستشان بر می آمد؟ در آخر هم جلوی آنهمه پرسنل مرد آبرويم
می رفت! درست مثل ان مسافرتی که در اشپزخانه قوطی قرص ها را اینور انور کردم و
چیزی پیدا نکردم و مثل تیر خورده ها از پله ها ارام بالا رفتم و چپیدم در اتاق، چنددقيقه بعد درب
اتاق زده شد و اقای دکتر با یک لیوان اب و قرص امد تو. گفت این را بخور سریع خوب میشوی!
یادم نمی اید سرخ و سفید شدم یا نه. فقط این را يادم هست که خوشحال شدم از اینکه درد
تمام می شود. قرص را گرفتم و سرم پایین تشکر کردم. او رفت ولی تا مدتها از دیدنش خجالت
می کشیدم. زمانی که مثل مرغ سرکنده در اشپزخانه دنبال قرص مسکن بودم فهمیده بود چه
دردی دارم.
دیروز دم دم های افطار با خنده به خواهر می گفتم خدا کند که روزه ام از دست نرود و بعد از افطا
ر از درد اصلا فراموش کردم آیا روزه ام باطل شد یا نه!
قبل و بعد دیدنی ای داشتم. قبل پر از خنده و شادی، بعد پر از غم و غصه. دست می گذاشتم روی
نقاط درد زمزمه می کردم:
یا من اسمه دواء و ذكره شفاء
نفهميدم ساعت به چند رسید که آرام شد و خوابیدم. فقط می دانم شبِ قبل به حد مرگ درد
کشیدم انقدر که منِ سرسخت دلش می خواست بزند زير گریه…
+ می ریزانی گناه ها را، یا که تمام این درد ها هیچ است!؟
++ هیچ مردی هیچ وقت نمی فهمد دم افطار روزه ای ناخواسته باطل شود یعنی چه!!!
.