“هوالمحجوب”
کافیست از شلوغی استفاده کنی و روی پنجه هایت نرم پله ها را بالا بری… سکوت سالنِ
خالی از آدم های پرهیاهو بغلت کند. باد از پنجره ای باز شده صورتت را نوازش بدهد.
بدنت ناخواسته کنار پنجره بایستد و چکه های باران همراه با بادی طوفانی صورتت را از
تمامِ فکرها بشوید…
کافیست بایستی در کناره پنجره ای و با دیدن ارتفاع و خنکی پس از باران دلت هوای
پرواز کند و در اسمانِ ابری چشم هایت سراغِ ستاره ها را بگیرد.
کافیست پرده های چشم بسته و لبخند از یادِ دوست داشتنی هایت پر شود. کافیست تو
خودت را رها کنی، درست مثل پرِ پرنده ای که از اصل جدا و در آسمان به دستِ هر نسیم
به یک سو می رود…