“هوالمحجوب”
کوچکتر که بودم از او میترسیدم، ترسی که حتی باعث ميشد تنم به لرز بيافتد.
تا می آمد سراغ من را میگرفت. وقتی به زورِ ديگران در آغوشش می رفتم.
چشمان سبزِ وحشی اش با آن موهای خرمایی که در نور خورشید برق میزد
برایم بزرگترین کابوس زندگی بود.
ميگفت میخواهم بخورمت! مثلا ابراز علاقه میکرد.
خبر نداشت با این جملات چطور رگ های قلب من را پاره پاره میکند.
هيچوقت فراموش نمیکنم آن ظهری را که در خانه حسین بابا در اتاق میهمان
به خواب رفته بودم و با صدای هِشام که از تَهِ حیاط می آمد بیدار شدم.
هیچکس نبود. هیچکس.
انقدر خودم را تک و تنها دیدم که به مرز سکته رفتم. نه مادرم بود که خودم را
پشتش قایم کنم و نه حریمی بود که بتوانم با خیال راحت در آن مخفی شوم.
رفتم پشتِ پشتی ها و بعد که دیدم خیلی مشخصم رفتم زیر تخت پدربزرگ.
مثل بید میلرزیدم.
نفس نفس ميزدم.
نیم ساعتی گذشت که صدای مادر آمد و من لرزشم کم شد.
کم کم تنم ریلکس ميشد و ضربان قلبم به حالت عادی برمیگشت همچنان خانه در سکوت بود
که صدای هِشام که در چند قدمی ام بود چنان شوکی بهم وارد کرد که جیغ کشیدم.
یک جیغ بنفش.
جیغی که از تهِ وجودم در می آمد. از ترس و وحشت بود.
مادر آمد در اتاق هشام چشمان سبزش گرد شده بود. میلرزیدم خیلی میلرزیدم.
مثل هميشه که وقتی شدید میترسم میزنم زیر گریه از چشمانم جوی آب راه
افتاده بود.
بيصدا گریه میکردم. گلویم از جیغ بنفش میسوخت.
مادر صدایم کرد، ميخواست بداند میتوانم حرف بزنم یا نه!
هشام بی صدا رفت. معذرت خواهی کرد و رفت.بعد از رفتنش مادر بستنی هايي که هشام برایم
خریده بود را در فريزر گذاشت.
دیگر هيچوقت از نزدیک ندیدمش همیشه فاصله اش را از من حفظ میکرد .