“هوالعالم”
دچار یک بی رگ و ریشه گی خاصی شدم! چیزی شبیه به “بیخیال مطلق” و یا ” ولش کن بابا”
یا اصلا ” به من چه! ” با این توجیه و تدبیر که هر چیز اقتضای زمانی خاص خودش رو داره و
باید رها کرد تا رسید به نقطه ای که باید.
پیش تر فکر اینکه یک روز فرزندم اشتباهات من را تکرار کنه منُ پر از استرس و اضطراب می کرد
ولی حالا! خیلی شُل با این قضیه کنار میام و با همین توجیهی که گفتم راحت از کنارش رد میشم!
البته که من فرزند و سنی ندارم. اما با این حال فکر به اینده و ساختن هزار رویا برای هر آدمی
نیاز و البته نرماله!
خلاصه ی مطلب اینکه دیگه بعضی رفتارهای نوجوان ها آزارم نمیده و حس دل سوزی از من
گرفته شده. به روایتی دارم مسیری رو طی می کنم که انتهاش شبیه شدن به یک سیب زمینیه!
نمی تونم دلیل و علتی برای افتادن تو این مسیر پیدا کنم. شاید حس خودخواهی در من رشد
کرده که اینطور به اطراف نگاهی سست و عادی دارم و یا شرایط بحرانی خاصِ روحی که این
چند وقت بهم فشار آورده باعث شده فکر کنم که فقط به فکر آرامش خودم باشم و دیگه به بقیه
و اتفاقات اطراف توجهی نکنم. به هر دلیلی این وضعیت نه تنها نگران کننده س. بلکه فاجعه هم
به حساب میاد. اینکه نسبت به اطراف هیچ واکنشی نداشته باشی. جوری آسیب به خود و حتی
کساییه که دوستشون داری و دوستت دارن! و وقتی احساس مسئولیت از دوش آدم های اطراف
برداشته بشه. دقیقا کِی و کجا قراره که رشد صورت بگیره. آدم ها دقیقا مثل یک پازل هستن و
برای رشد و پیشرفت نیاز دارن به وصل شدن و کنار هم قرار گرفتن. این احساس ها جوری
گسستگی ایجاد می کنه و تاثیراتش شاید الان نه، ولی قطعا بعدها نمود پیدا می کنه. باید
قبول کنیم که ما همگی به هم ربط داریم. چه بخوایم چه نخوایم!
پ.ن: دنیا از وقتی تلخ شد که من و تو از ما شدن جدا شدیم! جوری که “من” در قاره ای دیگر
و “تو” در جهانی دیگر غرق شدی… قالت ماریا علیها سلام :)