“هوالمحبوب”
مقابل گنبد نشسته بودیم میلادش بود، نقاره ها به صدا در آمده بودند ، مردم با شادی این
نقاره ها شاد شده بودند و کف می زدند . من هم بجای شادی یاد میلاد امام
محمدباقر افتاده بودم و لحظاتی که همان چند ماه قبلش که در مدینه و مکه بودیم .
بدون اینکه بتوانم خودم را کنترل کنم فقط اشک میریختم و به هما میگفتم آنجا هیچ
خبری نبود حتی نتوانستیم خوشحالی کنیم و . . . هما مدام دلداری ام میداد .
خانمی کنارمان بود نگاهمان می کرد . من عادت ندارم در جمع اشک بریزم اگر هم بریزم
حتما چادرم را روی صورتم میکشم . دوست ندارم کسی اشک هایم را ببیند اما آنجا نمی دانم
چرا این خط قرمز را رد کرده بودم .
خانمی که بغل دسته مان بود وقتی روضه خوانی من تمام شد . و حالم بهتر و سبک شد .
شروع کرد به صحبت کردن بنده ی خدا فرزند پسرش را از دست داده بود .
لحظه مرگ او را تعریف میکرد و هر از چندگاهی از چشمانش اشکی چکه می کرد.
تمام زخم ها را دانه دانه برای ما باز میکرد و توضیح میداد که مثلا در آن لحظه ی داغداری اش
مادرش به جای دلداری فلان حرف را زد و یا همسرش اینطور رفتار کرد و َ و َ و َ . . .
حالا هم آمده بود حرم امام رضا کمی آرام شود . اصفهانی بود کمی لهجه آن جا را داشت .
پرسید شما از کجا آمده اید . توضیح دادیم که سه ماه قبل حج بودیم و حالا دوباره
همان کاروان حج آمده ایم اینجا زیارت .
من و هما با او همدردی کردیم و دیگر حرفها کشیده شده بود به شناختن و معارفه
من ادامه ندادم و سرم را درون کتاب دعایم کردم و مشغول دعا خواندن شدم .
هما همچنان با او حرف میزد ، دختر خوش قلبی است خیلی دوستش دارم .
بعد از اینکه حرفهایشان تمام شد سریع آن خانم از هما شماره همراهش را خواست .
وقتی این درخواست را کرد کمی جابه جا شدم و گوشهایم را تیز کردم ببینم هما چه
کار میکند . هما هم با رودربایستی تمام شماره اش را داد و نام خانوادگی اش را گفت .
در دلم خوشحال بودم که شماره من را نخواست که در همان حال من را هم صدا کرد و
شماره را خواست .
من کمی مکث کردم راستش واقعا دلم میخواست بگویم نمیدهم ولی نمی شد موقعیت
طوری نبود .
به اجبار شماره همراهم را دادم و ثبت کرد و رفت .
بعد از اینکه آن بنده خدا رفت من و هما سرمان رفت درون گوشی !
بعد به هما رو کردم و گفتم گذاشتم روی بِلَک لیست ! هما هم یک نگاهی به من کرد
و گفت عه ! من هم همین کار را کردم .
بعد از چند دقیقه هر دو از این حرکتمان شرمنده شدیم . گفتیم مگر این بنده خدا می خواهد
چکار کند که انقدر سریع او را در بلک لیست قرار دادیم .
آن ساعاتی که در صحن حضور داشتیم من مشکلات مردم را خیلی دیدم به قول میم
تصور میکردم که در میلاد همه مردم شادند ولی اکثر مردم می ایند تا مشکلاتشان را
به آقا بگویند تا فرجی بشود . هرکس به نوعی مشکل دارد .
به نظرم در این دنیا کوچک ترین مشکلی که می تواند برای هر آدم باشد تنها مشکلات
مالی است . وگرنه در آن روز مشکلاتی را دیدم و شنیدم که نمی شد راحت از آن گذشت .
حتی از شنیدن بعضی مشکلات سر آدم سوت میکشید .
اگر قرار بر این است که خدا آزمایش کند خدا کند از طرف همین پول لعنتی باشد نه
چیزِ دیگر .