“هوالمحجوب”
تقریبا دوروزی میشود ، یک جیرجیرک لای درخت گردوی حیاط جا خشک کرده است . . .
صدای جیر جیرش کل خانه را برداشته ، انگار که این موجود بلندگو به خودش وصل
کرده باشد .
یادم است خیلی سال پیش وقتی سنی نداشتم و ابتدایی بودم .
یک طبقه از خانه را تصرف کرده بودم و برای خودم خانه و زندگی به پا کرده بودم .
مثل یک خانه بود دقیقا هرچند مثل خانه های واقعی پر از وسایل آنچنانی نبود ولی
آن زمان برای من یک خانه کامل و دوست داشتنی بود و با اسباب و وسایل قدیمی
که دانه دانه با ذوق از انباری خانه بیرون کشیده بودم چیده شده بود .
درون اشپزخانه اش را میز و صندلی گذاشته بودم برای عروسکم اتاق خواب درست
کرده بودم .
حتی درون آن آپارتمان حوض هم درست کرده بودم و گلدان دورش چیده بودم .
گاهی وقتها یکی از خواهرها به مادر اعتراض میکرد که ببین چه به روز خانه آورده .
مادر هم در مقابل اعتراض انها می گفت چه کارش دارید بی صدا بازی میکند خوب است
مثل دورانِ کودکی شما هرچه بچه هست را جمع کند در حیاط ؟!
چقدر با طرفداری مادر کیف می کردم .
دوستانم را عصرها دعوت میکردم به صرف چای و بیسکوییت .
کلا آنجا خانه ی اصلی ام شده بود . فقط زمان غذا که می شد ترکش میکردم .
یادم هست یک بار لورا مهمانم بود روی صندلی آشپزخانه نشسته بودیم که درب
واحد را زدند . من گمان کردم مادر است و چیزی برایمان آورده ولی با باز کردن درب
دیدم دخترخاله فاطیماست . همان که اینجا خیلی در موردش حرف زده ام .
با آمدن او کمی جو تغییر کرد- لورا و فاطیما اصلا باهم آبشان در یک جو نمی رود
هنوز هم با گذشت اینهمه سال اینطورند البته فاطیما نسبت به تمام دوستان من این
مدلی است ، ایشان شدیدا حس تملک دارند و دوست دارند من فقط برای خودشان
باشم به خاطر همین حتی وقتی در کنارش از دوستان دیگرم حرف میزنم سریع اعتراض
میکند . فاطیما خیلی دوست ندارد و دوستانش هم همه سطحی هستند-
در آن ایام جیرجیرکی میهمان خانه امان بود و صدایش در راهرو و ساختمان اکو میشد .
هرچقدر مادر میگشت تا پیدایش کند نبود که نبود .
فاطیما هم پشت میز نشست و مشغول چای خوردن و رویا بافی شدیم که لورا چشم هایش
گرد شد و پرسید -این چیه ؟! با سوال او من سریع پریدم .
جیرجیرکی سیاه و بزرگ با چشمانی درشت زیر میزمان بود .
خواستم بروم مادر را صدا کنم تا بیاید بگیرد و بندازدش بیرون که فاطیما سریع
خودکاری که روی میز بود را برداشت و محکم فشار داد درون آن
جیرجیرک بیچاره ! در حین فشار هم آن خودکار را چند دور درونش پیچاند .
هنوز که هنوز است صدای خِرچ شکستن عضلات جیرجیرک با یادآوری آن لحظات
به گوشم میرسد .
من و لورا با عکس العمل او کاملا متعجب هاج و واج نگاه کردیم و در طی فرو کردن
آن خودکار هر دو جیغ زدیم : نه !
بعد از اینکه جیرجیرکِ سیاهِ خوشگل مُرد . یک سکوتِ ناراحت کننده برقرار شد .
من و لورا در بهت اتفاقی که افتاده بود، بودیم تا اینکه صدای خنده ی فاطیما تمام
این سکوت را شکست و شروع کرد به خندیدن !
حالِ هر دوی ما بد بود . بعد از اینکه کمی حالم جا آمد بلند شدم و رفتم تا مادر را صدا
کنم و لاشه ی جیرجیرکِ بیچاره را جمع کنیم که فاطیما سریع گفت خودم برمیدارم.
جیرجیرک را برداشت و پرت کرد درون سطل اشغال . خودکاری که فرو کرده بود را
به طرفم گرفت .
با انزجار به خودکار نگاه کردم و گفتم بندازش سطل آشغال .
گفت : حیف نیست ؟!
فقط نگاهش کردم . . . با نگاه من سریع انداخت درون سطل .
بعد از آن واقعه جای میز و صندلی را عوض کردم و هیچوقت به آن نقطه ای که محل
قتل آن جیرجیرک بیچاره بود نزدیک نشدم .