“هوالمحبوب”
راه می رفتم…
غُر می زدم…
همه چیز را به هم می کوبیدم…
به زمین و زمان نثار می کردم…
هر چه بد و بیراه بلد بودم می ریختم بیرون…
چنگ می انداختم به همه ی اطراف تا آنها را باعث بدانم…
اما خوب می دانستم همه َش خودم هستم…مقصر همه چیز.
فقط با این حرفها داشتم ادای مظلوم بودن در میاوردم
همین/.
زندگی زندان است، زندان در زندان نسازیم …