“هوالمحجوب”
ساعت هشت صبح را نشان می داد. دلم می خواست همچنان در رخت خواب بمانم.
چشم هایم را بسته بودم که صدای پدر را شنیدم:
+ چرا بیدار نمی شی!
صدای مادرم از دور رسید:
- چیکارش داری بذار بخوابه! بیدار بشه چیکار کنه!؟ می خواد سرش همه ش تو گوشیش
باشه دیگه، بذار حداقل الان چشم هاش استراحت کنه!
پ.ن: خدای را گواه میگیرم که اگه در روز نیم ساعت گوشی بگیرم دستم برای مادر محترمه
معادل پنج ساعت داره!