“هوالخالق”
چندماهی می شود که چشم هایم او را می پایند. هربار که جسمم به پنجره می رسد
بی اختیار پرده را کنار می زنم و زُل می زنم به سرخی که از تابش خورشید به برق زدن
افتاده!
انتظار دارم حد کمالِ این سرخی بی بدیل را قدم به قدم با او طی کنم. پیش تر قصد
داشتم مال خودم باشد. وصل شود به دانه های رنگارنگ تسبیح… ولی هربار در دلم
نهیب زدم: چه کارش داری بگذار به کمال ش برسد..
اما انگار این چشم داشت من، او را برای رسیدن چشم زده! خیلی وقت است که لاکپشتی
رشد می کند. دیروز برخلاف همه ی فکرها و هشدارهای مغز، برقِ خواستن دوباره به
چشم هایم دوید. آمدم بگویم آن سرخی کوچک را روی درخت می بینی؟! آن را برایم
بچین…
داشت می رفت که یک دفعه پشیمان شدم. صدایش کردم و گفتم نه! ولش کن…
پشت همین پنجره زیباتر است تا داشتن ش!
مثل همه ی خواستن هایی که از دور قشنگ ترند..