“هوالمحبوب”
بعد از مدتها منچ بازی کردیم.
هر سه بار هم مرا برد .
من هم حرص میخوردم و بالا پایین میپریدم که چرا بردی درست مثل بچه ها .
چهارمین بار بلاخره مثل افسرده ها دست به چانه تلاشم را کردم و بردم .
دیگر خوشحالی هم نکردم .
واقعیت تلخی که پی بردم ، اینکه اینجانب اصلا جنبه باخت ندارم !!! :(
البته شاید بردن های او و از موفقیت بالا پایین پریدنهایش مرا جرری
کرد !!! تازه این وسط شادی کردن هایش با مشتهایی هم ازش پذیرایی
کردم بنده خدا تا میفهمید قضیه جدی است فرار میکرد و از جانش
محافظت می کرد !!!
ولی به هر حال این اصلا خوب نیست . اصلا