“هوالمحبوب”
کنارش نشستم، بغلم کرد یک بوسه روی گونه ام کاشت… با خنده گفت: دختر خوبم چطوره؟!
آروم گفتم: خسته اس…
با همان لحن گفت: نیم کیلو کتاب بردن و آوردن که خستگی نداره
گفتم: روحی خسته اس.
پیشانیم را بوس کرد و گفت: دخترم هیچ چیزی بدون سختی بدست نمياد…
این جمله تکراری بود ولی وقتی از دهن پدرت میشنوی تو دلت
رسوخ میکنه! خواستم برام دعا کنِ…