“هوالمحبوب”
چشم هایش را ریز میکند موشکافانه به من خیره میشود :
- انگار لاغرتر شدی !
میخندم میگم :
نه همونم .
چیزی نمیگوید میرود اتاقش .
بعد از چند ساعت خواهر :
مادر بزرگ نگرانت شده از من میپرسید ماریا مریض نباشد نگوید لاغر شده !!!
من به فدایِ تمامِ نگرانی های شیرینِ تو :))) سایه ات بالای سرمان باشد
پیرِ خانه . . .
الهی آمین…
خدا برات حفظ کنه…
_____
پاسخ قلم :
سلامت باشی