“هوالمحبوب”
پدر از مادر پرسید:
برای تشییع نمیای؟!
داشتم قاشق اول را می ذاشتم دهنم که میخکوب شدم: - کی مُرده؟!
خواهر شانه ای به نشانه اهمیتی ندارد بالا انداخت و گفت: عروس فلانی!
اسمِ فلانی را فقط چندبار از زبان مادر و پدر شنیده بودم. اما نمی دانم چرا با تعجب
رو کردم به مادر و پرسیدم: - چرا؟! مریض بود؟!
دوباره خواهر با حالتِ بی تفاوتی جواب داد: نه! مثل نوه ی عمه سلماء شده!
دستش را به سمتِ سرش برد و ادامه داد: رگِ مغزش ترکیده. یکدفعه.
مادر: عروس آخرش بود، جوان بود بنده خدا…
دیگه نفهمیدم چی می خورم. چطور می خورم. اصلا چیزی از گلویم پایین رفت یا نه.
فقط یادم هست از فکر و جمله ی : ((چرا من نه!؟))یِ ذهنم غذای توی دهانم را کوفت
کردم دادم پایین!
از همان بدو غذا و شنیدن خبر تا به همان وقتی که بروند مدام دارم به مرگ ناگهانی
فکر می کنم. به اینکه یکدفعه بمیرم و ناتمام بماند همه چیز. نه اینکه قرار باشد اتم
کشف کنم، نه! اینکه یکدفعه بمیرم و بخشیده نشده باشم. بمیرم و گندهایم همچنان
باقی مانده باشد. مرده باشمُ …
این روزها که مدام خبر بیماری و درد، مشکلات عجیب به گوشم می رسد با خودم فکر
می کنم چرا من نه؟!
+ خدایا عاقبتم را ختم بخیر کن. خدایا ببخش.
++ چرا همیشه فکر می کنیم مرگ برای ما نیست؟!؟ چرا…