“هوالمحبوب”
هاجر تازه انتقالی گرفته بود، از تبریز به اینجا. دختر دوست داشتنیُ ساده و خونگرم.
وقتی فهمید اصالتا تبریزی هستم از همان بدو بدون اینکه حتی بپرسه من تُرکی را
خوب بلدم یا نه! زبان گفت و گوش با من را از فارسی منتقل کرد به زبان تُرکی.
چند قدمی که همراه هم بودیم کلِ مکالماتِ ما تبدیل شد به تُرکی. منی که سخت با
دیگران ترکی حرف می زنم یک دفعه دیدم به راحتی و بدون سختی دارم باهاش به
زبان مادری صحبت می کنم. هرچند هر از چندگاهی بین کلامش بعضی چیزها را
نمی فهمیدم و می پرسیدم یعنی چی؟! اما باز ادامه می دادم. همین نقطه مشترک
انقدر ما را بهم وصل کرد که با وجود غریبه بودن احساس می کردیم چقدر برای هم
آشنا هستیم. خواستم بگم بین همه ی آدم هایی که میان و میرن همیشه یک نقطه
مشترک برای اتصال هست. گاهی یک همشهری بودن، گاهی یک علاقه مشترک،
گاهی محبت، گاهی حتی هموطن بودن تو کشور غریب و خیلی چیزهای دیگه که
همشون تو سایه یک چیز شکل می گیرن و اون حفظ پیشینه آدمه. حتی اگه تمام
تاریخچه ی فیزیکی اون پیشینه از بین رفته باشه و ازش سالها فاصله گرفته باشی…
+ امروز هاجر را دیدم بعد از پنج سال!