“هوالمحجوب”
خاله حوری از آن خانم های پر جُنب و جوش و خندان بود .
از آن هایی که چشمانشان برقِ شیطنت داشت .
اما با مرگِ همسرش همه چیز تغییر کرد همه چیز.
هیچکس فکرش را نمیکرد که همسرش انقدر زود ترکش کند . خاله بیماری قلبی دارد.
میگفت نیمه های شب متوجه شد که همسرش کنارش نیست ، در خانه میچرخد تا
پیدایش کند میبیند در آشپزخانه اب به دست نشسته است .
میپرسد حالش خوب است ، او جواب میدهد قلبم درد میکند انگار ! خاله هم میگوید من
هم کمی درد دارم .
به پیشنهادِ همسرش کنار هم در آشپزخانه کمی دراز میکشد .
بعد از چند دقیقه خاله بلند میشود و میگوید بروند در رختخوابشان ولی همسرش هیچ
علائم حیاتی نداشت .
خوب به یاد دارم در اتاقم خواب بودم نزدیک های نماز صبح بود که زمزمه هایی از بیرون
اتاق شنیدم و صدای پدر می آمد و اسم همسر خاله را چندبار شنیدم .
آنروزها انقدر خبر مرگ و میر زیاد به گوشم میرسید که شنیدن اسم یک شخص در بیداری
نیمه شب خبر از مرگش را تشخیص بدهم .
با عجله بلند شدم آمدم بیرون پرسیدم چه شده ! راستش با این حال هم برای من هم برای
بقیه مرگ او خیلی غیره منتظره بود چون هیچ مریضی نداشت .
بعد از مرگ آن بنده خدا این خانواده خیلی در بحران افتادند .
دختر بزرگ خانواده با همسرش سر چیزِ بیخودی به اختلاف خورده دخترِ دیگر هم با بی درایتی
پانصد میلیون به یک فرد چک داده و حالا همه چک ها برگشت خورده و . . .
و هزاران مشکل دیگر .
چشم های خاله حوری دیگر برقِ همیشگی را ندارد . خندیدن هایش مثل آن زمان نیست .
همسرش را فوق العاده دوست داشت .
حالا کنار من نشسته بود نگران میگفت خواب همسرش را دیده همسرش خوب نبوده .
دیروز در نگاهش یک چیز را خوب فهمیدم ، آنهم ” سیر شدن از زندگی ” .