“هوالمحبوب”
در حرم با شوق دنبال ضریح بودم ، هر چه نزدیک تر می شدم جمعیت بیشتر می شد و خروش
آدم ها شدیدتر ، آمدم یک جا بایستم و با چشم زیارتِ ضریح کنم . همین که ایستادم چند نفر
به شانه چپم تنه زدند کسی از پشت هُل داد و از شانه راست فشار آمد . خلاصه اینکه به جای
غرق شدن در حسِ ناب زیارت ، شروع به دست و پا زدن در جمعی از آدم ها شدم که با هر بار
فرو رفتن در حسِ زیارت و حضور در جای مقدس با تنه ها و حرکتهای مخالف و عجیبشان من را
بیرون می کشیدند .
گوشه ای نشستم و شروع کردم به دیدنِ جمعیت ، به رفت و آمدها به زمزمه ها و تمام صداها و
نجواها!
دیدم که چقدر زندگی ام شبیهِ به این حرم شده . تا می ایم خودم را پیدا کنم وصلِ حقیقت شوم .
یک چیز درست به تنه زدن و گذشتن ، مثل موجِ مخالف آدم ها که اجازه رفت در آن مسیر ندادند.
مانع از رسیدن به همان شدند .
آمدم وصلِ به خدا شوم روزمرگی ها دستانم را گرفتند درست شبیه همان زنی که هنگام دعاخواندنم
سوال پیچم میکرد . تا آمدم حسِ عبادت بگیرم گوشیِ همراهم دست به دامانم شد .
آمدم تا در فلان مراسم شرکت کنم وسوسه دوستانم اجازه ی رفت را ندادند . . .
اصلا این حرم دقیقا شبیه به زندگی من است.ضریح می شود خدا و آدم های زائر که هرکدام چون
موج خروشان به یک طرف می روند و همهمه می کنند و اجازه زیارت نمی دهند شدند تمام
دغدغه های روزمره ام .
اعم از گوشی همراه و تلوزیون و جمع های خانوادگی و درس و هزار کاری که من را از آن ضریح دور کرد .
ببخشید هل درسته نه حل!