“هوالمحبوب”
دو روزی هست که مشغول خواندن خاطرات “آن فرانک” هستم. راستش عجیب با این
خاطرات عجین شده ام. شاید دلیلش بخاطر واقعی بودن آن است. وقتی چند برگ
اول کتاب را شروع کردم اضطراب عجیبی داشتم. هیچوقت دلم نمی خواهد ته مانده -
های اشخاص مرده را در دست داشته باشم. فرقی ندارد! تصویر باشد، خاطره باشد و
یا حتی کتاب باشد. برایم حس جالبی ندارد.
در این دو روز با تمام وجود احساس می کنم خود “آن” هستم و در مخفیگاه زندگی
می کنم. آنقدر همزاد پنداری کرده ام که وقتی سرم را از کتاب برمی دارم تمام محیط
اطرافم برایم ناشناس می آید. باید زمان کوتاهی بگذرد تا به خودم بیایم.
کتاب مسئله ی حجاب شهید مطهری را هم شروع کرده ام. زرنگ شده ام مثلا! دو تا
دوتا هندوانه بر میدارم…
بعدها بیشتر در مورد این کتاب صحبت می کنم!