“هوالمحجوب”
کوچکتر که بودم ، زن عموجان برایم یک عروسک بافته بود ، چیزی شبیه به چارلی چاپلین!
یک کلاه دراز روی سرش داشت ، دستهایش را در جیب شلوارش کرده بود .
و به من همیشه لبخند میزد . . . تا همین چند وقت پیش در انباری خانه دیده بودمش .
کاش همان لحظه برش میداشتم درست مثل همان کلاهِ روسری مانندی که پشتش یک پاپیون
بزرگ و گیسِ بافته شده بافتنی بود . . .
وقتی امروز عروسکی را که مادر برای دردانه کوچک خریده بود دیدم ، تمامِ تصویر ذهنم رفت به
همان دوران و بازی با آن عروسک . . .
درست است آن موقع ها خیلی بازی با آن نمیکردم و صرفا در بازی هایم نقشِ پدر و یا همسر
عروسک دخترِ دیگرم داشت .
ولی واقعا دوستش داشتم .
همین الان هم عاشق عروسک های بافتنی هستم :)
پ.ن: عروسک دستباف است ، مادرجانمان هم مثل ما ارادتِ خاصی به کارِ دست دارند :)
فدای تووووووو
___
پاسخ قلم :
خدااااااااااااا نکنههههه