“هوالخالق”
امروز یکی از استادها تو راهرو گوشی همراهش را داد تا براش درست کنم.
همون لحظه با ناامیدی گفت:
-ببین ميتوني کاری کنی! فکر نکنم بشه کاری کرد.
سریع گوشی را گرفتم و خودمو رساندم به کلاسی که داشت شروع ميشد.
از بدو ورودم تا نیم ساعت در حال تلاش بودم تا اینکه بلاخره
تلاشم جواب داد و همین که امتحان کردم و دیدم درست شده، یک دفعه
دستامو بردم بالا. بلند با ذوق و نیش باز گفتم: هاااااااه!!!
ديگه خودتون تصور کنید وسط کلاس! استاد داره تدریس میکنه
همه جا ساکت بعد یکی مثل ديوونه ها یهو دستاشو ببره بالا و بلند ذوق کنه…!!!
یکی از الطاف الهی که همراهم بود. این بود که سر ساعت استاد آقا نبود!
وگرنه نمی دونستم چطور جمع کنم.
و دیگر اینکه کلاس یکی از استادهای مهربانمون بود! در غیر اینصورت
خدا می دونست چه عواقبی همراهم می شد.
نميدانستم بخندم! از شرمندگي گریه کنم! يه چند دقیقه ای هم همکلاسی ها
محبت داشتن خندیدن!!!
اصلا یک وضعی :/
نصف شبی لبخندم اومد :)