“هوالمحبوب”
چند روز پیش فکر می کردم حالا که قراره بری. کاش بیای و حلالیت بگیری.. این شده بود
تمام فکر و ذکرم. دلم می خواست ناب بری. خالص بری. جوری بری که بخرنت!
اما راستش، تا پیام حلالم کن را دیدم…
شکستم!
گیر کردم بین حلال کردن و نکردن. گیر کردم. برای اولینبار! تا چند ساعت حیران اشک میریختم
برای دلم. خواستم قاضی تعیین کنم. نشد!
خواستم بگم خدایا تو شاهدی نشد. خواستم… هزاربار خواستم. اما همه ی این خواستن ها شد
سه ساعت متوالی اشک ریختن و با دو جمله جواب دادن:
سلام. خدا به همرات
ان شاء الله دست پر برگردی از پیش آقا!
همین!
خدای من! همین…
+ چی می تونستم بگم وقتی همه گفته هام تف سربالاست!
++ دل بیچاره م…
+++ حرم می خوام. زمزمه و همهمه می خوام، آغوش خدا می خوام…
++++ این درد بزرگ. این زخم عمیق نیاز داره به مرهمی بزرگ مثل خودت. درستش کن
تا از پا نیفتادم..