“هوالمحجوب”
دقیقا کنار اروند بود ، پیش هم نشسته بودیم . کدام دانشگاه نمی دانم ولی گروهی از پسران
جوان چند قدم آنور تر از ما داشتند به حرفهای راوی گوش می دادند .
من و تو هم مثل همیشه سکوت کرده و به حرفهای او فکر می کردیم . در بین حرفها نصیحتی
بود که به دل نشست . اقای راوری گفت : دوستانی را پیدا کنید که عِطر خدا را بدهند .
من طبق معلوم نیشم باز شدونگاهت کردم گفتم : دوستِ من بیشتر بوی شیطان می دهد تا
خدا. هر دو زدیم زیرِ خنده .
اما واقعیت این بود که واقعا عِطر خدا را برایم داشتی و صد البته همچنان داری . . .
وجودت برایم مایع آرامش بوده و هست . هرچند هر از چندگاهی تفاوت سلیقه هایمان جنگی
را به پا می کند ولی بی انصافی است بخاطر آن تفاوت این رابطه قشنگ از بین برود .
اصلا همین تفاوتها هست که آدمی را بندِ یکدیگر کرده ، مگر می توان بد دانستَش .
وقتی شبِ گذشته را کنار هم بودیم ، دوری یادم نرفت و بیشتر دلتنگ ات شدم . حرفهایت را
برداشتم ، روی قلبم هک کردم . . .
دلم می خواست بعد از این همه ندیدن فقط نگاهت کنم و بگذارم تو حرف بزنی ، ولی انگار
بیشتر من حرف زدم . از همه چیز ، از ناراحتی هایی که همچنان باقیست .
از سرنوشتی که هر دو در رقم خوردنش سخت متعجبیم . و از تمامِ نبودن ها !
راستش را بخواهی باید خدا را شکر کنم که تو را کنارم دارم . هرچند جسمت از من دور است
ولی یادت و روحت همچنان در کنارم احساس می شود .