“هوالمحبوب”
مغز ما آدم ها کلکسیونی از بودن و نبودن هایی ست که بودن هایش دیده نمی شوند و
نبودن هایش هر لحظه آماده باش، منتظر نشانه ای هستند تا ابراز وجود کنند.
این را وقتی فهمیدم که داشتم با صدای بلند کتاب می خواندم. یک دفعه پرت شدم به آن
شبی که نزدیک های سحر، بخشی از کتابی که در حال خواندنش بود را با صدای زیبایش
برایم خواند، بدون اینکه درخواستی در این مورد کرده باشم. آنقدر ذهنم پرت آن شب شد
که هربار مجبور بودم به گذشته برگردم و کلمات را درست ادا کنم تا مفهوم جملات زیر
آرواره های ذهن آشوب شده َم، نابود نشوند.
تِ تِ پِ تِ ای راه افتاده بود دیدنی، در دلم هم غوغایی شده بود ناشنیدنی!
در هر حال ما آدم ها همیشه سوار بر سفینه ای هستیم که مدام بین گذشته ای که تمام
شده و حالی که چنگی به دل نمی زند در تردد است.