“هوالمحبوب”
پس از مدتها از تشویش خوابِ چشمانم رفت . . .
دراز به دراز خیره به ستاره ای دور در آسمان بودم . فکر کردم ، فکر کردم و دیدم در طی
این سالها دست هایم هیچ نمکی از خود به جای نگذاشته است و من همچنان در
حماقت خود غوطه ورم .
روزی که پا روی تمامِ توقعاتم گذاشتمُ با پای دل مسیر را رفتم . گمان نمیکردم اولین کسی
که ضربه خواهد خورد خود من باشم .
وقتی دلم برای کسی تنگ میشد چُرتکه ی آیا او هم در این مدت مرا یاد کرده یا به دیدارم
آمده را پشتِ چشمانم پرت میکردمُ برای دیدنش میرفتم حتی گاهی هدیه ای هم میبردم.
بی دلیل ! بدونِ هیچ غرضی !
وقتی بدی کردند ، بدی هایشان را از دلم میبردم . نه اینکه تلاشی برای رفتنشان بکنم نه !
آنها نهایتا فقط به تعداد چند روز مهمان دلم میشدند و بعد از همان روزهای معدود انگار که
هیچ اتفاقی نیافته می بخشیدم و تلختر از آن ، تلخ تر از تمام این بخشیدن ها این بود که
نه تنها این بدی ها از دلم خارج میشد ، بلکه از حافظه مغزم هم پاک میشد .
اگر به چیزی نیاز داشتند از هیچ چیز دریغ نمیکردم و حتی خودم پیشنهاد میدادم وسیله هایم
را قرض بدهم تا به خرج نیافتند.
هیچگاه پشتِ سرشان حرف نزدم ، وقتی سوالی از من پرسیدن بدونِ هیچ پنهان کاری
صادقانه جواب دادم .
با وجودِ فهمِ تمام رازها و اشتباهاتشان هیچوقت به آنها نیش و کنایه نزدم .
تا غم به دلشان آمد کنارشان بودم ، تا نیازِ به مشورت داشتند من را می خواندند .
مشکلاتشان مشکلاتم میشد و ناراحتی اشان ناراحتی ام . برای حل تمامِ آنها تلاش میکردم .
راهِ حل هایی میدادم که نه سیخ بسوزد نه کباب .
اما انگار این وسط من سوخته ام و تازه بوی گندِ سوختگی ام به مشامِ خودم رسیده است .
آنها هیچ خیری برای من نداشته اند ، حتی سهمی کوچک هم در بالا رفتن تفکراتم نداشتند .
حالا که دیگر نمی توانم حقیقت ها را از خودم پنهان کنم و با وجودِ تمام چنگ هایی که به
راه های مختلف زده ام باز هم نتوانستم خودم را قانع کنم و همچون قدیم در این ارتباط ها
مداومت کنم .
از نظرِ آن ها خود را بگیر ، انسان به دور شده ام !
ولی در اصل دارم از خودم محافظت میکنم ، از چشم هایی که دیگر برقِ صداقت ندارند و
گوش هایی که در حالِ جمع کردنِ نوار صوتهایی هستند که از حنجره من خارج میشود تا
بعد در محافل خاله زنک بازی اشان پخش شود . . .
و زبان هایی که گاه و بیگاه با غرض های مختلف نیش هایی به تنم می گذارند .
چشم باز شدن فقط به بالا رفتن پلک نیست !
سخت است ، سخت است چشمانت باز شود ، ببینی هر آنکس که تا به دیروز دوست
خطابش میکردی دشمنت بوده …
و سخت تر از تمامِ اینها این است که تو ، همان ماریای گذشته بمانی و نتوانی این خصلتها
را از خودت دور کنی .