“هوالرزاق” درخواست صدور مدرک را دادم. علی برکت الله… بیشتر »
آرشیو برای: "آذر 1400"
“هوالمحجوب” شاید اگه چند سال پیش می فهمیدم رد پای آشنایی به اینجا رسیده و با قضاوت قراره نُطق های من را بخونه. بی درنگ بدون هیچ تعللی کوله بارم رو جمع می کردم و کوچ می کردم جای دیگه. ولی الان حقیقتا یک پیرزن عصا به دست هستم که تنها نگرانی… بیشتر »
“هوالمحجوب” از وقتی گفته خنده هات از ته دل نیست، دیگه خندیدنم هم نمیاد! :/ + گرفتار شدیم اصلا.. بیشتر »
“هوالمحبوب” دیشب فریال-میم هم بازی بچگی هامُ دیدم. کسی که تا همین چندسال پیش باهاش در تماس بودم و هر از چندگاهی مهمون خونه ش می شدم. همون بود. همون فریالِ دوست داشتنی. همون دختر شاداب ِ بگو بخند که وقتی حرف می زنه بی شیله پیله بودن ش… بیشتر »
“هوالمحبوب” باید بگم از اینکه یکدفعه رفتم توی کار پوستم و حس کردم نیاز به رسیدگی داره خوشحالم. حس خوبی دارم و فدای سرم که انقدر هزینه دارم می کنم :) دلم می خواد ورزش توی خونه رو ترک کنم و جاش برم باشگاه. ولی از اونجایی که سابقه ی درخشانی… بیشتر »
“هوالمحبوب” مام بزرگه امروز بستری شد بیمارستان. حالش خوب نیست. حال من هم… + … بیشتر »
“هوالمحبوب” حس می کنم مسیرمون از هم جدا شده. وقتی کنارتم احساس غریبی می کنم. علت این حس را واقعا نمی دونم. شاید تغییر خط فکری باشه. شاید تغییر سبک زندگی و خیلی چیزهای دیگه. علی الحال؛ خیره ایشالا! بیشتر »
“هوالعالم” آقا تعلیم و تعلم چندتا بچه سرتق خیلی سخته! رسما همینجا اعلام می کنم که صاف شدم. + ولی دوستشون دارم :))) خیلی هم دوستشون دارم. بیشتر »
“هوالمحجوب” گفت: توی این سه سال لحظات غمناکی رو برات ساختم. با حرف ش من گریه نکردم، گریه م اومد. ناخودآگاه چند قطره اشک از چشمام روانه شد پایین. نه از ناراحتی هایی که کشیدم، از اینکه می تونست خوب باشه و نبود. از اینکه می دید رنجُ و کاری… بیشتر »
“هوالمحبوب” روی برگ های زرد چِنار قدم می زدم، آرام. انگار زمان برایم معنایی نداشت. کلاسُر به دست گوشی را گذاشته بودم روی آخرین وِلُم. صدای نوجوان هایی را می شنیدم که داشتند همان چند دقیقه توضیحات من را به خودم پس می دادند. همان درس های… بیشتر »
“هوالمحبوب” عزیزدِلم! سختی و رنج مرگ نمیاره، تحمل کن… بیشتر »