“هوالحبیب”
دراز کشیده بودم روی مبل، گوشی دستم بود. داشتم کتابی را که زینب معرفی کرده بود
رصد می کردم. عینک مطالعه ش را برداشت و رفت سمتِ تلوزیون. رو به من کردو پرسید:
-صدای تلوزیون اذیتت نمی کنه؟!
می دانستم می خواست جزء خوانده نشده قرآنش را با جزء خوانی تلوزیون جبران کند.
در جوابش گفتم: + نه حواسم به صدا نیست کتاب می خوانم.
با یک - باشه صدای قرآن پخش شد در سالن.
اینکار مادر در کنار ارزشی که برایم داشت یک فکر بزرگ در ذهنم ایجاد کرد. مادرم جزء
قرآن ش را نتوانسته بود در مسجد بخواند. می دانستم برایش مهم است خواندن. اما
در قبال منی که دراز به دراز افتاده بودم. نخواست بروم اتاقم تا تلوزیون را روشن کند.
نخواست بروم طبقه ی بالا. غر نزد که اینجا جای خوابیدن است؟! با مهربانی تمام گفت
که اگر صدای تلوزیون، صدای قرآنی که می خواست بخواند اذیتم می کند برود طبقه بالا
و با تلوزیون بالا بخواند. با همان درد نقرس که این روزها امان ش را بریده…
داشتم فکر می کردم خدا هم نسبت به بنده ش دقیقا همینطوره!