“هوالمحبوب”
روی مبل نشسته م، لپ تاپ روی پاهایم. هندزفری توی گوش هایم…
دو قدم آنورتر دو آقا محو تکنولوژی خاصشان. دارم می نویسم ولی
حواسم به چشم هایم است. حواسم به این است اشک هایی که درونش
جمع می شود یک دفعه بیرون نزند و رسوایی به پا کنند.
دارم جمع شدن و تنگ شدن قلبم را حس می کنم. دارم ذره ذره نفس هایم
را از دست می دهم و تنگُ تنگ تر می شود راه گلویم.
سوزش بغض امانم بریده.
کاش نبودند. کاش می شد چادر گلدار جدیدی که قرار بود حس های قشنگ را
برایم بخرد روی سرم می کشیدم و می باریدم.
سنگین است. سینه م سنگین است… کاش می شد رفت!